مجنون چو به حکم آن دل‌افروز

شاعر : جامي

محروم شد از زيارت روزمجنون چو به حکم آن دل‌افروز
گشتي به ره طلب روانهشب‌ها به لباس شب‌روانه
و آنجا همه شب قرار کرديمنزل به ديار يار کردي
صد قصه‌ي سينه سوز با اوگفتي ز فراق روز با او
در کشور عشق نيک‌نامانيک شب به هم آن دو پاک‌دامان
انداخته در ميان سخن‌هابودند نشسته هر دو تنها
در شيوه‌ي عشق بدگمانياز مرده‌دلان حي، جواني
واندر حقشان گمان بد بردبر صحبت تنگشان حسد برد
پيش پدرش فسانه‌پردازشد روز دگر به خلوت راز
ز آن شعله نخست خرمنش سوختدر خرمن خشکش آتش افروخت
و آن راز شبانه ساخت روشنآمد سوي ليلي آتش‌افکن
گل را به تپانچه ساخت رنجهبهر ادبش گشاد پنجه
کردش رخ لاله رنگ، نيليچون نيلوفر ز زخم سيلي
. . .\N
کز جرات قيس ازين غم آبادبعد از همه ياد کرد سوگند
او کيست که گاه صبح و گه شام،خواهم به خليفه برد فرياد
گر داد خليفه داد من، خوش!در طرف حريم من زند گام؟
در رهگذر وي از ستيزهورني بندم من ستم‌کش،
يا پاي برون نهد ازين راهمحکم بندي ز تيغ و نيزه
مجنون چو ازين حديث جان‌سوزيا دست کند ز عمر کوتاه
گشت از تک و پوي، پاي او سستآگاهي يافت، هم در آن روز،
بنشست و کشيد پا به دامانوز حرف اميد، لوح دل شست
ني از غم خويش، از غم ياراز رفتن آشکار و پنهان